نویسنده: ژوزه ساراماگو
مترجم: کوروش پارسا
درمورده این کتاب تنها صفتی که می تونم به کار ببرم "عجیب" هستش ، خیلی دلم می خواد با نویسنده این کتاب حرف میزدمو ازش می پرسیدم چطوری به ذهنت رسید انسان رو اینجوری به تصویر بکشی؟ سراسره کتاب با چیزی مواجه هستیم که در واقع خودمونیم ، شخصیت هایی که کور هستند دارن بهت می گن تو هم کوری همه کورن. اینکه آدم می تونه تا چه اندازه به پست ترین مرحله انسانیت برسه ، چیزیه که منو به شخصه خیلی ترسوند. همینه که آدم تو هر شرایطی ممکنه دست به هر کاری بزنه کارهایی که در حالت عادی شاید حتی تو خواب هم نبینه که اون کار ها رو می کنه به قول یکی از جملات کتاب:
"زن دکتر، که خود منجی جامعه است، از دکتر میپرسد: چرا کور شدیم؟ دکتر جواب میدهد: نمیدانم، اما شاید روزی بفهمیم. زن دکتر جواب میدهد: میخواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر میکنم ما کور نشدهایم، ما کور هستیم؛ کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند. "
محاله این کتابو بخونی و حداقل دو سه روز فکرت درگیره انسانیت و آدمیت نشه...
:: بازدید از این مطلب : 111
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0